حکایت
روزی هارون الرشید به سربازانش دستور داد تا بهلول دیوانه را نزد او بیاورند.سربازان پس از ساعتی گشت زدن بهلول دیوانه در حال بازی با کودکان یافتند.واو را نزد هارون الرشید بردند.
هارون الرشید با رویی باز به استقبال بهلول رفت و گفت مبلغی پول به بهلول بدهندکه به فقرا بدهد و در عوضش برایش دعا کنند.
بهلول از خزانه پول را گرفت و لحظه ای بعد نزد خلیفه باز گشت؛هارون الرشید با تعجب به بهلول گفت :ای دیوانه هنوز اینجایی که!
بهلول در جواب گفت من از حاکم کسی محتاج تر نیافتم ؛زیرا ماموران تو به ضرب شلاق و شکنجه از مردم پول و به خزانه تو میریزند,لذا از این جهت به خودت باز گرداندم تا برحق مردم دعا کنی تا از دست ظلم رهایی یابند .
freecontent.blog.ir
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.