عشق9
وقتی که زرد میشوم، وقتی که قوتم بند میآید و خواب از چشمم فرار میکند و گریه خواب و خوراکم میشود و زرد میشوم، فقط او بلد است چگونه بغلم کند، چه حرفهایی بزند، دستش را دورم حلقه کند و زیر گوشم را ببوسد و همانجور که نفسش به گردنم میخورد یادم بیاورد دوستم دارد و مومنم کند به اینکه دوست داشتنی هستم تا دوباره سبز بشوم.
تا دوباره بخندم و چشمهایم شکوفهی لبخند بزاید.
او مرا بلد است. او زنده کردنِ مُردهی من را هم بلد است.
و من چه میخواهم از زندگی جز کسی که مرا خوب بلد باشد و هیچوقت دست از دوست داشتنِ من برندارد.
علاقهی او بزرگترین سرمایهی زندگیِ من است.
مدتیست زردم و آغوشش را برای از نو سبز شدن لازم دارم.
باید به بادهای این فصل بسپارم بروند و به گوشش برسانند که بیاید و همچون هوای بهار سبزم کند ... شعرم کند ... از نو متولدم کند از عشق
که فقط او از پسش برمیآید
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.